برگی از سلام های گذشته ام به اردیبهشت
اردیبهشت ! سلام.
چقدر دلم می خواست ، تمام این خیابان های بلند را در شبی آرام و نم نم بارانی آهسته قدم می زدم .
امشب باران می آمد و من واتاق6 نفره ی ما تنها از پشت این نرده های آهنی پنجره، هوای زیر باران بودن را نفس عمیق می کشیدیم .بچه ها می گفتن دعاها تو بارون زودتر به خدا می رسن! سارا پتویش را دورش پیچیده بود و سرش را از پنجره ی رو برو بیرون برده بود و نامی را مرتب صدا می زد .و ما همگی می خندیدیم . ولی وقتی سرش را آورد تو چشمهایش خیس بود . همه عاشق شده اند امشب ، حتی من . بوی سوخته غذای بچه ها می آید و تلفنم زنگ می زند . همه حس و حالم لحظه ای پریشان می شود . اما ، دوباره خیره می شوم به انتهای این خیابان و آرزوی کوچک خودم که با تعبیر خواب دیشبم و هفته ی پیشم فکر می کنم هرگز به آن نمی رسم. یک ساعتی در همین ساعت ها ، یک شبی از همین شب ها ، با حس و حال عزیز اینگونه ام ، کاش می شد تمام این خیابان را سر به هوا و چشم بر انتهایِ درختان به آسمان رسیده، تا خود کوچه بن بست نزدیک دانشگاه بدوم یا نه ، از آنجا تا خود نوبهار را با یاد محبوبه به آرامی راه بروم و بستنی بخورم ، شعر بخوانم ، بچرخم به دور خودم ، به دور رویاهایم آنقدر بچرخم که سرم گیج برود و بیفتم روی آسفالت نمناک کوچه و بو بکشم خاک نم دیده را ، و چشم هایم را ببندم و با دستهای باز روی همان خیابان خیس دراز بکشم و به آسمان و برگهای تازه روییده ی این درختان بلند کاج لبخند بزنم .
حال خوشی دارم و آرزویم در دلم آنقدر بی تابی می کند که روحم می خواهد تنم را رها کند و از میان این نرده های بی رحم پنجره پرواز کند و پا به خیابان نم دیده بگذارد وبه آرزوی کوچکم برساندم .
تقریبا همه چیز برایم تمام شده است ، دلواپسی های گاه گاه و طپش های بی گاه ، باور کرده ام که آدمی به همه چیز عادت می کند . حتی به عادت کردن ... چراغ ها خاموشند و چشمان تو روشن، "سرفه می کند کسی در تنهایی مان"... فرسنگ ها دور از تو و چشمهایت شاید هم آنقدر نزدیک به تو و چشمهایت که دیگر برایم عادی شده ای.
عادت کرده ام که رفتن های اردیبهشتی ات را فراموش کنم و باران را و چتر نیمه شکسته ات را ..خوابهای خوبی دیده ام ، خدا کند تعبیرش درست باشد ...
تاریخ :7 سال پبش در چنین روزهایی...